من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست
تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی
چشم که بستم روشنایی مُرد. و دانستم... آفتابی در من نبود. ... تمام پردهها را میکشم و درزها را پر میکنم شب نباید آفتاب را از من بگیرد. آنقَدَر «شب» میبارم، تا طلوع کند در من، «نور»...
نظرات شما عزیزان: