انگار که از چشمانم شب ببارد...


من این حروف نوشتم چنانکه غیر ندانست

تو هم ز روی کرامت چنان بخوان که تو دانی

چشم که بستم

روشنایی مُرد.

و دانستم... آفتابی در من نبود.

...

تمام پرده‌ها را می‌کشم

و درزها را پر می‌کنم

شب نباید آفتاب را از من بگیرد.

آنقَدَر «شب» می‌بارم،

تا طلوع کند در من، «نور»...

 

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





برچسب:, 1:36 توسط فاطمه صلاحی| |